******
طبيعتاً در چنين گفت و شنودي، نخستين پرسش ما از سركار عالي، سؤال از زمينهها و مجموعه وقايعي است كه به واپسين دستگيري، محاكمه و شهادت رهبر فدائيان اسلام و يارانش منتهي گشت. چه وقايعي به اين رخداد انجاميد و چرا؟
بسماللهالرحمنالرحيم و صليالله علي محمد وآله الطاهرين(ع). در سال ۱۳۳۴ و در دوران نخستوزيري حسين علاء، در بغداد پيمان نظامي- اقتصادي«سنتو» كه در واقع پيماني منطقهاي در خاورميانه بود به پيشنهاد امريكا و انگليس كه به صورت همكار و ناظر حضور داشتند تا به همپيمانان ضعيف خود در برابر تهاجم احتمالي روسها كمك كنند، بين ايران، تركيه، پاكستان و عراق منعقد شد. شهيد نواب صفوي دقيقاً متوجه بودكه انعقاد چنين قراردادي، چه آسيبهاي درازمدت و عميقي را متوجه كشورهاي اسلامي، بهخصوص ايران خواهد كرد و ابداً آن را به صلاح امت اسلامي نميدانست، به همين دليل پس از آنكه تذكرات لازم را به دولت وقت داد كه از اين كار خودداري كند و به نتيجه نرسيد، تصميم گرفت با ترور علاء، دستكم ايران را از امضاي اين پيمان بر حذر نگه دارد.در آن روزها سيد مصطفي كاشاني، پسر بزرگ مرحوم آيتالله كاشاني كه نماينده مجلس بود به طرز مشكوكي فوت كرد و دولت اعلاميهاي رسمي براي مجلس ترحيم او در مسجد شاه در تاريخ ۲۵/۸/۱۳۳۴ منتشر كرد. قرار بود علاء هم در اين مراسم شركت كند. فدائيان اسلام تصميم گرفتند در آن روز علاء را ترور كنند و مظفر ذوالقدر اين مأموريت را به عهده گرفت و در مسجد شاه به سمت او تيراندازي كرد، اما علاء فقط زخمي شد.
پس سرنخ اصلي براي دستگيري مرحوم نواب و يارانش، توسط مظفرعلي ذوالقدر به مأموران امنيتي داده شد. اينطور نيست؟
بله، ذوالقدر را دستگير و شكنجه كردند و او هم كادر رهبري فدائيان اسلام را لو داد! مرحوم نواب قبلاً به علاء هشدار داده بود: تو لياقت زمامداري يك كشور اسلامي را نداري و اگر كنار نروي سرنوشتي چون رزمآرا خواهي داشت! ولي علاء اين تهديد را جدي نگرفته بود. هنگامي كه علاء ترور شد، همه يقين داشتند اين كار فدائيان اسلام است.به هرحال اين حادثه بهانهاي به دست علاء و رژيم شاه داد تا هر چه زودتر نواب و يارانش را دستگير كنند و با جديت بسيار در سراسر ايران براي دستگيري آنها به جستوجوي خانه به خانه پرداختند. مرحوم نواب همراه با سيد محمد واحدي، خليل طهماسبي و مهدي عبدخدايي درآغاز در خانه مرحوم آيت الله طالقاني و بعد از چند روز در منزل حميد ذوالقدر مخفي شده بودند و رژيم توانست آنها را دستگير كند. البته آقاي عبدخدايي پيش از دستگيري گريخت و بعدها دستگير شد.
با عنايت به اينكه شما در آن روزها همراه مرحوم نواب نبوديد، چطور از دستگيري آنها مطلع شديد؟ واكنش شما به اين خبر چه بود؟
روزنامهها بلافاصله خبر دستگيري فدائيان اسلام را منتشر كردند و خبر از اعدام قريبالوقوع آنها دادند! اين خبر را كه خواندم، ناگهان كلمه «اعدام» مثل پتكي به سرم خورد! هرگز تا آن روز تصورش را هم نكرده بودم رژيم قادر باشد آقاي نواب را اعدام كند. از ميان سران فدائيان اسلام، آقاي سيد عبدالحسين واحدي براي تكميل مأموريت ذوالقدر به اهواز رفت و در آنجا دستگير شد. بعد هم به ضرب گلوله آزموده در دفتر بختيار از پا در آمد. البته آنها اينطور شايع كردند كه حين فرار از قطار اهواز ـ تهران تير خورده و كشته شده است. او در واقع مرد شماره ۲ فدائيان اسلام و جوان باقدرت و شجاعي بود.
آقاي نواب هر وقت ميخواستند از او تعريف كنند ميگفتند: خطيب بسيار شايستهاي است. بعد از ترور ناموفق علاء، حدود ۱۵۰ نفر از فدائيان اسلام دستگير شدند. آقاي عبدالحسين واحدي كشته شد و مرحوم نواب هم در زندان بودند، بنابراين ديگر كسي جرئت نداشت دست به اقدام بزند، چون هر حركتي ممكن بود منجر به شهادت آقاي نواب و يارانش شود، بنابراين تصميم گرفتند سكوت اختيار كنند و منتظر بمانند و ببينند چه پيش خواهد آمد. از سوي ديگر اين نگراني هم وجود داشت كه اگر دست به اقدامي نزنند، رژيم تصور كند همه فدائيان اسلام را قلع و قمع كرده است و با خيال راحت به اعمال پليد خود ادامه بدهد. به همين دليل نوعي بلاتكليفي و سرگرداني در بين اعضاي بيرون از زندان فدائيان اسلام مشاهده ميشد.
ظاهراً شما در آن دوره براي آزادي مرحوم نواب، دست به اقداماتي زديد و با برخي علما و بزرگان هم ديدارهايي داشتيد. از فعاليتهاي خودتان درآن دوره چه خاطراتي داريد؟
در دستگيري آخر آقاي نواب، هيچيك از علما و بزرگان اقدام جدي براي نجات آنها نكردند. البته حضرت امام در اين زمينه تلاش زيادي كردند، اما متأسفانه به نتيجه نرسيد. براي نجات ايشان به هر دري زدم، اما كاري نتوانستم بكنم. با آقاي سيد حسن امامي امام جمعه منصوب شاه كه در دربار نفوذي داشت و گاهي با آقاي نواب ديدار و در مجالس وعظ او شركت ميكرد، چند بار ملاقات كردم. تصور ميكردم او به مرحوم نواب علاقه دارد و براي نجات ايشان از اعدام تلاش خواهد كرد و يك درجه تخفيف خواهد گرفت. ايشان به من قول داد نزد شاه وساطت كند و تخفيف بگيرد، اما ظاهراً موفق نشده بود شاه را متقاعد كند.
چند بار هم پيش آقاي حائريزاده كه وكيل مجلس بود رفتم. ايشان به مرحوم نواب بسيار علاقهمند بود و قول داد هر كاري كه از دستش بر بيايد براي نجات ايشان خواهد كرد. ايشان از تريبون مجلس اعلام كرد: دولت متهم به دروغگويي است، سيد عبدالحسين واحدي را در فرمانداري نظامي ميكشند و بعد شايعه درست ميكنند كه او حين فرار كشته شده است!... اين حرفها باعث شدند در دوره بعد اجازه ندادند براي مجلس كانديدا شود. علاوه براين من همراه با مادر آقاي نواب به قم هم رفتم و نزد آيتالله گلپايگاني، آيتالله شريعتمداري و همچنين به منزل آيتالله بروجردي هم رفتيم. در منزل آقاي بروجردي به دو نفر برخورديم كه كاملاً مشخص بود مأمور امنيتي هستند و تمام حركات و رفتار كساني را كه به ديدن آيتالله بروجردي ميآمدند، تحت نظر داشتند. آنها از من پرسيدند: چه كسي هستم و منظورم از ملاقات با ايشان چيست؟ چون تقريباً يقين داشتم آنها مأمور امنيتي هستند و اگر بدانند چه كسي هستم و براي چه منظوري به ملاقات با آيتالله بروجردي آمدهام، مانع خواهند شد، از جواب دادن طفره رفتم، ولي مادر آقاي نواب كه بهشدت ملتهب و مضطرب بود ديگر نتوانست خود را نگه دارد و گفت: براي موضوع آقاي نواب ميخواهيم با آقاي بروجردي ملاقات كنيم!آنها به محض اينكه اين را شنيدند، واكنش نشان دادند و گفتند: زود از اينجا برويد، آقاي بروجردي نميتوانند با شما ملاقات كنند. من كه بهشدت عصباني شده بودم، شروع كردم به داد و فرياد و تشر زدن كه: شما مزدور هستيد، نواب از مرگ هراسي ندارد و... خلاصه خيلي به آنها توپيدم. مادر آقاي نواب كه حسابي دستپاچه شده بود، ميگفت: «هيچي نگو، بيا از اينجا برويم، والا ما را هم دستگير ميكنند!»
شما ظاهراً بعد ازآنكه موفق به ديدار با آيتالله بروجردي نشديد، براي ايشان نامهاي نوشتيد. محتواي آن نامه چه بود و آيا به دست ايشان رسيد يا خير؟
بله، من كه از اين تلاش به نتيجه نرسيده بودم، نامهاي براي آيت الله بروجردي نوشتم و توسط آيتالله بدلا براي ايشان فرستادم. در نامه نوشته بودم: آقاي نواب به اسلام خدمات زيادي كرده است و قيام او براي خدا و احقاق حقوق مظلومين بود و امروز در دست يزيديان زمانه اسير است و چهره معصوم ايشان را با نسبتهاي ناروا بد جلوه دادهاند! از شما ميخواهم براي نجات ايشان اقدامي بفرماييد. آقاي بدلا نامه را به آيتالله بروجردي رساند. منتظر جواب ماندم، ولي پاسخي نيامد و مأيوس و نااميد به تهران برگشتم!
بعد از مدتي دوباره به قم و به ملاقات آقاي شريعتمداري رفتم و به ايشان گفتم: «براي تظلمخواهي نيامدهام، آقاي نواب در تمام عمر از خدا طلب شهادت كردهاند و امروز هم با آغوش باز به ديدار مرگ خواهند رفت. از اين جهت به اينجا آمدهام كه روز قيامت در درگاه عدل الهي بتوانم بگويم با كساني كه مدعيان لباس رسولالله(ص) بودند اتمام حجت كردم و هيچيك تلاشي براي نجات اين سرباز اسلام نكردند، در حالي كه ميتوانستند.» ايشان قسم خورد كاري از دست ما برنميآيد، والا با دل و جان انجام ميداديم. بعد به منزل آقاي گلپايگاني رفتم و همان حرفها را تكرار كردم و گفتم: «نواب به خاطر اعتلاي كلمه حق و اسلام جان خود را به خطر انداخته است و اگر امروز شما كاري نكنيد، فرداي قيامت مسئول خواهيد بود.» آقاي گلپايگاني گفتند: «شاه و دربار حرفي از ما قبول نميكنند و وساطتي را نميپذيرند، والا اگر كاري از دستمان برميآمد حتماً انجام ميداديم. همه ما از واقعهاي كه براي آقاي نواب پيش آمده است، ناراحت و نگرانيم.»
ملاقاتي هم با آيتالله مرعشي نجفي كردم، اما متأسفانه يادم نمانده است به ايشان چه گفتم، به هر حال در آنجا هم نتوانستم به نتيجه برسم. واقعاً درمانده و مستأصل شده بودم و به هر دري كه ميزدم، در را به روي خودم بسته ميديدم. ديگر ترديد نداشتم آقاي نواب به شهادت خواهند رسيد.
در تهران هم با معاريف و رجال سياسي و مذهبي وقت ديدار كرديد يا خير؟ احياناً در اين ديدارها چه گفتيد و شنيديد؟
من در تهران هم به تلاشهاي طاقتفرساي خود ادامه دادم. دخترم فاطمه تقريباً پنج سال داشت و دخترم زهرا حدوداً دو ساله بود. فاطمه را نزد آشنايان ميگذاشتم و همراه دختر كوچكم آنقدر به اين در و آن در ميزدم كه پاهايم تاول ميزدند، اما چيزي حس نميكردم! يكي دو بار همراه يكي دو نفر از خانمهاي متدين و مبارز براي ملاقات با سيد ضياءالدين طباطبايي هم كه در دربار نفوذ داشت و ميگفتند چشم و چراغ شاه است رفتم، ولي به محض اينكه متوجه ميشد همسر نواب به ديدنش رفته است، خدمتكارش را ميفرستاد كه بگويد: آقا منزل نيست!
بالاخره از روي اجبار، به ملاقات آيتالله سيد محمد بهبهاني هم رفتم. ايشان در برگرداندن شاه در دوران دكتر مصدق نقش كليدي داشت و به همين دليل شاه خود را مديون ايشان ميدانست. ميدانستم با نواب مخالف است، با اين همه به ملاقاتش رفتم و پيغام دادم: همسر نواب هستم و ميخواهم با شما ملاقات كنم. او به من اجازه ملاقات داد. رفتم و ديدم دارد براي عدهاي از طلبهها تدريس ميكند. وقتي رفتار او را با رفتار آقاي نواب مقايسه كردم، واقعاً از اين همه تفاوت بين دو روحاني هم تعجب كردم و هم عصباني شدم، با اين همه سعي كردم به خود مسلط شوم و به ايشان گفتم: «شما يك مجتهد شيعه هستيد. آيا از نظر شما رواست يك زن مسلمان جلوي چشم مردان نامحرم بايستد و مشكلات خود را بگويد و درددل كند؟ اگر ميپسنديد، من هم ميايستم و حرفهايم را ميزنم. آقاي نواب سرباز امام زمان(عج) است و به خاطر اسلام يك عمر مبارزه كرده و همواره هم آرزوي شهادت داشته است. من نيامدهام تظلمخواهي كنم، فقط ميخواهم اتمام حجت كنم كه اگر به عنوان يك عالم مجتهد كاري براي نجات ايشان از دستتان برميآيد انجام بدهيد كه در قيامت در پيشگاه عدل الهي عذري نداشته باشيد.» پرسيد: «سرباز امام زمان(عج) آدم ميكشد؟ ترور ميكند؟» گفتم: «سگكشي غير از آدمكشي است.» بعد هم با عصبانيت از اتاقش بيرون رفتم.
درآن روزها، از محل زندان و نگهداري ايشان چگونه مطلع شديد؟ آيا در اينباره و از آغاز، اطلاعات روشني داشتيد يا بعدها از محل زنداني شدن ايشان مطلع شديد؟
نه، درآغاز كار كه هيچ اطلاعي نداشتيم. براي ملاقات با آقاي نواب به زندانهاي متعددي سر زدم. حتي به لشكر ۲ زرهي هم كه در آنجا چندين توپ و تانك مستقر بودند و نگهبانان زيادي از آنجا محافظت ميكردند و مردم حتي از اسم آنجا هم وحشت داشتند، سر زدم. هميشه هم كسي را همراه خودم ميبردم كه اگر مرا دستگير كردند، به بقيه خبر بدهد. در لشكر ۲ زرهي به من گفتند: آقاي نواب آنجا بوده ولي به زندان عشرتآباد منتقل شده است. به زندان عشرتآباد رفتم و در آنجا به من گفتند: ايشان را به زندان قزلقلعه بردهاند!
در دورهاي كه ايشان در لشكر ۲ زرهي زنداني بودند، دائماً به آنجا سر ميزدم. يك بار پيژامه و پيراهن را همراه با يك اسكناس ده توماني به نگهبان دادم و از او خواهش كردم آنها را به دست آقاي نواب برساند و از ايشان برايم دستخطي بياورد. ميخواستم بدانم هنوز زنده هستند يا نه يا به جاي ديگري منتقل شدهاند. نگهبان بعد از چند دقيقهاي برگشت و تكه كاغذي به من داد كه آقاي نواب نوشته بود صحيح و سالم است و جاي نگراني نيست.متأسفانه مأموران آن يادداشت را از من گرفتند و پاره كردند! خدا را شكر كردم كه آقاي نواب زنده هستند. حسرت ميخوردم از اينكه دستخط ايشان را از من گرفتند، ولي بالاخره ايشان يك روز يك نامه دو صفحهاي برايم فرستادند. هر جور بود حواس مأموران را از نامه پرت كردم و آن نامه را با خودم آوردم. بعد كه نامه را به عدهاي از فدائيان اسلام نشان دادم، همه به وجد آمدند و اشك شوق ريختند!
در گير و دار روزهاي دستگيري شهيد نواب صفوي و مراجعاتتان به زندان، آيا وقايع پيشبيني نشدهاي هم براي شما پيش ميآمد؟ از خاطرات آن روزها و دشواريهايش بفرماييد؟
يك باربه همراه مادر آقاي نواب، به زندان قزلقلعه رفتيم كه حدود دو فرسخ با تهران فاصله داشت. همسران ديگر اعضاي فدائيان اسلام هم براي ملاقات آمده بودند. هوا فوقالعاده سرد بود و همه براي در امان ماندن از سرما، در اتاق نگهباني كيپ هم ايستاديم. من پوشيه زده بودم و در نتيجه ديگران نميدانستند من هم آنجا هستم. تيمور بختيار براي بازديد آمد و خطاب به زناني كه حضور داشتند گفت: «ببينيد نواب صفوي چه بر سر شوهران شما آورده است.» يكي از زنها در مورد آقاي نواب حرف توهينآميزي زد كه ديگر نتوانستم تاب بياورم و گفتم: «نميداني اگر شوهرت بداند به آقاي نواب بيادبي كردهاي تو را طلاق خواهد داد؟ جان شوهران شما كه از جان آقاي نواب بالاتر نيست. اگر اينها كشته شوند شهيد راه اسلام هستند. همه ما سرباز اسلام هستيم و بايد سختيها و گرفتاريها را تحمل كنيم و صبور باشيم.» آن زن مثل مردهها رنگ پريده و ساكت به من نگاه ميكرد.
مادر آقاي نواب با نگراني از من ميخواست ساكت باشم و مشكل به وجود نياورم. نميدانستم آقاي نواب در چه وضعيتي هستند و آيا بلايي به سر ايشان آوردهاند يا نه. ميدانستم آن زن به تحريك بختيار به آقاي نواب توهين كرد. موقعي كه از اتاق نگهباني بيرون آمدم و خواستم وسايلي را كه براي آقاي نواب آورده بودم به طريقي به ايشان برسانم، چشمم به جهانگيري شكنجهگر افتاد كه بسيار آدم بيرحمي بود. به او گفتم: اينها را به آقاي نواب بدهيد و از ايشان دستخطي برايم بياوريد. وسايل و پول را از من گرفت و با لحن زنندهاي گفت: «چه اسكناسهاي كهنهاي!» گفتم: «آخر از دوره انگليسيها باقي مانده است!» او كه متوجه كنايهام شده بود، گفت: «مثل اينكه هوس كردهاي سرت را بتراشم و تو را هم به زندان بيندازم!» من از تشر او ترسيدم. هيچ بعيد نبود اگر بيشتر دهن به دهنش ميگذاشتم واقعاً اين كار را بكند كه آن وقت مرگ برايم صد درجه آسانتر از زندگي ميشد. جوابش را ندادم. راستش اگر مرا پيش آقاي نواب زنداني ميكردند، بد هم نبود! در طول مدت دو ماهي كه آقاي نواب زنداني بودند، همراه با دخترهايم دائماً از اين اداره به آن اداره ميرفتم تا مجوز لازم براي ملاقات با ايشان را بگيرم.
گاهي اوقات از صبح تا شب تشنه و گرسنه اين سو و آن سو ميدويديم و غروب خسته و كوفته و درمانده برميگشتم. ديگر حتي به فكر بچههايم هم نبودم. نگراني داشت دمار از روزگارم در ميآورد. دائماً فكر ميكردم چرا در حالي كه آقاي نواب در زندان و زير شكنجه است، من بايد زنده باشم؟ دوران سخت و طاقتفرسايي بود، دوراني كه بسياري از افراد مبارز حتي به خواب شبشان هم نديده بودند.من و فرزندانم واقعاً بدون آقاي نواب بيكس و تنها بوديم و كسي جرئت نداشت ما را بپذيرد يا به خانهاش راه بدهد، چون اگر ما وارد خانهاي ميشديم بلافاصله اعضاي آن خانه دستگير ميشدند. واقعاً در آن روزهاي غمانگيز بهكلي مستأصل شده بودم و دائماً از خدا آرزوي مرگ ميكردم.
ظاهراً پس از اين همه تلاش، تنها موفق شديد يك بار با ايشان ملاقات كنيد كه همان ديدار، آخرين ديدارتان هم بود. درآن ملاقات چه مسائلي بين شما مطرح شدند؟
يادم هست روز بسيار سردي بود. به ما نگفته بودند اين آخرين ملاقات ما با ايشان است، وگرنه خيلي سؤال داشتم كه از ايشان بپرسم...
مثلاً چه سؤالاتي؟
مثلاً ميپرسيدم: آيا فدائيان اسلام مجازند دست به عمليات انتحاري بزنند؟ پس از ايشان تكليف من و آنها چيست؟ اما چون نميدانستم آخرين ملاقات است، از ترس اينكه ديگر به من اجازه ملاقات ندهند چيزي نپرسيدم! نزديك ظهر بود و سربازان در حياط زندان عشرتآباد، قراول ايستاده بودند. ايشان روي نيمكتي نشسته بودند و دست راستشان با دستبند به دست چپ يك سرباز وصل بود. نميتوانستم حرف بزنم و فقط به ايشان نگاه ميكردم. فقط توانستم يك جمله از ايشان بپرسم كه آيا از من راضي هستيد؟ و ايشان جواب دادند: «من از شما راضي هستم، خدا از شما راضي باشد.»
به نظر شما امروزه پس از سپري شدن نزديك به ۶۰ سال از شهادت همسرتان، او براي جامعه امروز سخني براي گفتن دارد؟ او چه پيامي براي جوانان امروز ميتواند داشته باشد؟
ايشان شخصيت بسيار جذابي داشتند و ترديد ندارم اگر امروز بودند و در جايي سخنراني ميكردند، جوانان زيادي به سوي ايشان جذب ميشدند. ايشان به قول امروزيها، كاريزماي عجيبي داشتند. به عقيده من اين جاذبه لطف خدا و از همان جنس جاذبهاي است كه خداوند كامل آن را به اوليا و انبياي خود عطا ميفرمايد و جز با اخلاص و كار براي رضاي خدا هم حاصل نميشود. همه كساني كه مدتي با ايشان حشر و نشر داشتند، بهشدت مجذوب شخصيت ايشان ميشدند و در برابر دستورات ايشان چون و چرا نميكردند. شهيد نواب صفوي هيچ چيزي را براي خود نميخواستند. بارها از ايشان شنيدم كه ميگفتند: اگر شاه برگردد و احكام اسلام را اجرا كند، خود من حاضرم جلوي خانه او نگهباني بدهم! ايشان به هيچ وجه در پي دنيا نبودند و ميگفتند: مسلمان بايد به وظايف خود عمل كند و در پي آن نباشد كه به او پاداش بدهند يا از او تشكر كنند.
منبع : روزنامه جوان